مطالب گوناگون و یاد داشت های احمد بلال

زمانی بود که یک موضوع را در موتور های جستجوگر جستجو میکردم اما نمی یافتم. به همین خاطر خواستم یک ویبلاک پر محتوا و خوب بنویسم

مطالب گوناگون و یاد داشت های احمد بلال

زمانی بود که یک موضوع را در موتور های جستجوگر جستجو میکردم اما نمی یافتم. به همین خاطر خواستم یک ویبلاک پر محتوا و خوب بنویسم

رثا و سوگنامه

 

رثاء              :         مص {ع} (  رِ )

گریستن . برمرده و بر شمردن نیکویی های او، شعر گفتن در بارۀ مرگ کسی با اظهار دلسوزی(2)

سوگنامه         :         ا. مر . (سُ ،  گ  ،  مَ )



سوگنامه ، تعزیت نامه، نامه که در بارۀ عزا و ماتم نوشته شود. (2)

و بخاطر که بیشتر به معنی مرثیه دقیق شویم مرثیه را قرار ذیل تعریف می کنیم.

مرثیه:

در عزای مرده گریستن و بر شمردن اوصاف او ، عزا داری ، سوگواری، مرده ستایی ، ذکر محامد و اوصاف مرده و ستایش او، نوحه سرایی در عزایی کسی، مدیح مرده و

 شرح محاسن و ذکر خیر مرده و شعری که در سوگ از دست رفته ای گویند شعری که در عزای کسی گویند. (1)

آقای دکتور منصور فسایی در کتاب انواع شعر فارسی در مورد انواع شعر غنایی چنین ابراز عقیده کرده است .  انواع متداول شعر غنایی در ادبیات فارسی را به ترتیب یاد آوری کرده است که در اول از سوگنامه یا مرثیه یاد آوری شده است.(5)

مرگ حق است ، هیچ کس از مرگ فرار کرده نمی تواند . چنانکه شاعری معاصر پارسی دری زبان هم وطن ما  استاد خلیل اله خلیلی در باره به مرگ می گوید که:

سقوط همه آرزو هاست مرگ   سکوت همه گفتگو هاست مرگ

سپهدار مرگست و ما بنــدگان    بفرمــــــانش هر یک شتابندگان

بفرمان وی جمله عریان شویم   چو برگ خزان دیده لرزان شوم

 هر کس بالاخره از دنیا رفتنی است اما بعضی از افراد به دلیل داشتن پس زمینه خوب بعد از درگذشت شان افراد دیگری را متاثر می سازند. که در متون نظم شعر دری از گذشته های دور تا به حال در بین شعرا یک نوع از شعر بنام سوگنامه یا رثاء به کثرت دیده شده است که تاثر و تأسف عمیق شاعر را نسبت به شخص فوت شده در بر می گیرد که بیشتر به نام مرثیه نیز یاد میشود. و شاعر وقتی مرثیه می سراید که از مرگ بعضی از اشخاص برگزیده متاثر می شود و احساس خود را در زبان شعر پیاده می کند و شخصی که در این گونه شعر دست زند وی را مرثیه سرا می گویند.

سوگنامه از زمان رودکی تا به حال در اشعار شاعران دیده شده است و به نظر من چند نوع می باشد.

1-     رثای که پیوند به مذهب دارد و در اندوه رحلت برگزیده گان دین سروده شده است.

2-     رثای که برای شاهان که درگزشته اند ، شاعران دربار بسریاند.

3-     رثای که یک شاعر برای شاعر  دیگری بسراید.

4-     رثای که در بیان داستان ها توسط شاعران سروده می شود مثل رثای رستم در کتاب معروف شاهنامه فردوسی

در اکثر زبان ها به زبان نظم رثا وجود دارد که زبان دری با داشتن فرهنگ غنی شامل شعرای است که در اشعار خود از مرثیه و سوگ مرده گان استفاده کرده اند.

در آثار شاعران دری زبان از قدیمی ترین از منه مراثی فراوان وجود دارد که در سوگ فرزند، عزیزان یا ممدوح خود سروده اند. این نوع شعر از زمان رودکی تا زمانه ما رواج داشته است. چنانکه رودکی در رثای شهید بلخی سروده است.(1)

                                      کاروان شهید رفت از پیش

                                                وان ما رفته گیر و می اندیش

                                      از شما دو چشم یک تن کم

                                                وز شما خرد هزاران بیــــش

آقای دکتور منصور فسایی در کتاب انواع شعر فارسی در مورد انواع شعر غنایی چنین ابراز عقیده کرده است .  انواع متداول شعر غنایی در ادبیات فارسی را به ترتیب یاد آوری کرده است که در اول از سوگنامه یا مرثیه یاد آوری شده است.(5)

در سوگ استاد خلیلی

رفت آن که آفتاب هنر را مـــــــدار بود           در روزگار، نادرۀ روزگار بـــــــــــود

رفت آنکه از شهید[1] و سنایی و رودکی            وز مولوی به ملک سخن یادگار بــــود

رفت آنکه آه از دل او شعله میکشـــــد             برجان خسته اش، که زغم داغدار بود

افغان چو افتاد به چنگال دیو ســــرخ              غربت نصیب، روز زیار و دیار بـود

در آسمان عزم، شکوه عقاب داشـــت              در کهکشان حادثه عنقا شکار بــــــود

چون صبح بر کرانۀ شب های دیرپای             خورشید را هر آیینه، آیینه دار بــــود

درخاکدان ، فروغ دل و دیـــــدۀ ادب               در آسمان، ستارۀ شب زنـــده دار بود

درکارگاه دانش استاد بی بــــــــــدیل               در بارگاه شعر و ادب شهریار[2] بود

بر پیکر شکستۀ کفر جهان فریـــــب               گر لشکر خزان پی غارت ، بهاربرد

او گل فروز، هرکه بعد از بهار[3] بود               تیغ زبان او شرر ذولفقار بــــــــــود

همچون خلیل آن همه بت های آذری               شکست و باز برسر این کارزار بود

حق را ستود و در ره ایمان سپرد جان             تابود خصم اهرمن نا بکار بـــــــود

شعردری بمرد چو او زیر خاک خفت

چشم هز گریست که ابر بهار بـــــــود

                                      (3، 4)

و همچنان فرخی یکی از شعرای دوره اول غزنوی است که در زمان سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی میزیسته و شعری سروده است در رابطه به سوگ محمود می باشد.

شهر غزنین نه همانـــــست که من دیدم پار

چه فتاده‌ست که امسال دگــــرگون شده کار

خانه‌ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش

نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار

کویها بینم پر شورش و سرتــاســــــر کوی

همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار

رسته‌ها بینم بـــــی‌مــردم و درهای دکـــان

همه بر بسته و بــر در زده هر یک مسمار

کاخها بینم پرداختـــــه از مــحــتــشـــمــان

همه یکسر ز ربض برده به شارستان بــار

مهتران بینم بر روی زنان همــچو زنـــان

چشمها کرده ز خونابه به رنــگ گــلــنـار

حاجبان بینم خسته دل و پــوشــیــده سـیــه

کله افکنده یکی از سر و دیــگــر دســـتار

بانوان بینم بیرون شده از خانه به کـــوی

بر در میدان گریان و خروشان همـــوار

خواجگان بینم برداشته از پیش دواــــت

دستها بر سر و سرهــــا زده اندر دیوار

عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل

کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار

مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان

رودها برسر و بر روی زده شیفته وار

لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده

چشمها پرنم وازحسرت و غم گشته نزار

این همان لشکریانندکه من دیدم دی؟

وین همان شهروزمینست که من دیدم پار؟

مگر امسال ملک باز نیامــــــــــد ز غزا؟

دشمنی روی نهاده‌ست براین شهر و دیار؟

مگر امسال ز هر خانه عزیزی کـــم شد؟

تا شد ازحسرت وغم روزهمه چون شب تار؟

مگر امسال چو پیرار بنــــــــالیـــد ملــــک؟

نی من آشوب ازینگونـــــه نـــدیــــدم پیرار؟

تو نگویی چه فتاده‌ست؟ بگـــو گـــر بـــتوان

من نه بیگانه‌ام، این حال ز من باز مـــــــدار

این چه شغلست وچه آشوب وچه بانگست و خروش

این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟

کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان

نفتادستی و شادی نشدستی تــــــیــــــــمــــار

کاشکی چشم بد اندر نرسیدی بـــه امـــیــــر

آه تـــرســــم کـــه رســـیــد و شده مه زیر غبار

رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند

من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار

آه و دردا و دریغا که چو مــــحــــمــود ملک

همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خـــوار

آه و دردا که همی لعل به کان باز شــــــــــود

او میان گل و از گل نـــــــشود بـــرخــوردار

آه و دردا که بی او هــــــــــــرگز نتوانم دید

باغ فیروزی پرلاله و گلهای بـــــــــــــــبار

آه و دردا که بیکبار تــــــــهی بینـــــــم ازو

کاخ محمودی و آن خانه‌ی پــر نقش و نگار

آه و دردا که کنون قرمطیان شـــاد شــــوند

ایمنی یابند از سنــــــگ پــراکـــنــده و دار

آه و دردا که کنون قـــیــصـــر رومی برهد

از تکاپوی بـــــرآوردن بـــــرج و دیـــوار

آه و دردا که کنــــــــون برهمنان همه هند

جای سازند بتان را دگــــــر از نو به بهار

میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک

این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار

فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر

زنم آن فال که گیرد دل از آن فـــال قرار

میر می خورده مگر دی و بخفته‌ست امروز

دیر خفته‌ست مگر رنج رسیدش ز خمار

کوس نوبتش همانا که همی زان نـــزنند

تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار

ای امیر همه میران و شهنشاه جــــــهان

خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار

خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده‌ست

شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار

خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده‌ست

روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار

خیز شاها! که رسولان شهان آمده‌اند

هدیه‌ها دارند آورده فراوان و نثار

خیز شاها که امیران به سلام آمده‌اند

بارشان ده که رسیده‌ست همانا گه بار

خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده‌ست

بر گل نو قدحی چند می لعل گسار

خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده‌اند

آنکه با ایشان چوگان زده‌ای چندین بار

خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده‌اند

از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار

خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت

خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار

خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز

به شتاب آمد بنمای مر او را دیــــدار

که تواند که برانگیزد زین خواب ترا

خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار

گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست

ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار

خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود

هیچکس خفته ندیده‌ست ترا زین کردار

خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام

بنیاسودی هر چند که بودی بیمــــــار

در سفر بودی تا بودی و در کار سفر

تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار

سفری کان را باز آمدن امــــــید بود

غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار

سفری داری امسال شها اندر پــــیش

که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار

یک دمک باری در خانه ببایست نشست

تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار

رفتن تو به خزان بودی هر سال شها

چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار

چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن

زان برادر که بپروردی او را به کنار

تن اوازغم و تیمار تو چون موی شده‌ست

رخ چون لاله‌ی او زرد به رنگ دینار

از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه

آب دیده بشخوده‌ست مر او را رخسار

آتشی دارد در دل که همه روز از آن

برســـــــــــاند به سوی گنبد افلاک شرار

گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب

دشمنت بی‌غم تو نیست به لیل و به نهار

مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند

همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار

روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

کاخ پیروزی چون ابر همی‌گرید زار

به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان

تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟

تو به باغی چـــــــو بیابانی دلتنگ شدی

چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟

نه همانا که جهان قــــدر تو دانست همی

لاجرم نزد خردمند نــــــــــدارد مقدار

زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود

تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار

شعرا را به تو بازار برافروخــــــــته بود

رفتی و با تو بیکبار شکست آن بـــــازار

ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر

ای امیری که نگشته‌ست به درگاه تو عار

همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود

رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار

بگذاراد و به روی تو میاراد هگــــرز

زلتی را که نکردی تو بدان استغفــــار

زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مــــــــدام

ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکــــــــــار

دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کنــــاد

این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار

اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کنـــــــاد

به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار

نظرات 1 + ارسال نظر
ایمل مهمند 1387/10/30 ساعت 06:33 ب.ظ

سلام بلال جان چی حال دارین ولا تصادفا به وبلاگ ات را دیدم بسیار خوب است

سلام ایمل جان : تو کجا هستی !‌ کسی برایم گفت که خودت در هندوستان هستی به هر حال تشکر از نظرت خدا کند که روزی در ملاقات نمایم و مفصل صحبت نمایم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد