بیایید چند لحظه بخندیم

سه نفر به نامهای :"حسن، علی وجعفر" جهت خواستگاری پیش پدر دختر رفتند: این افراد طوری بودند که به ترتیب : اولی دین دار بود ولی مال و جمال نداشت. دومی جمال داشت ولی دین و مال نداشت. سومی مالدار بود ولی دین و جمال نداشت.

پدر ، پیش دخترش رفت و موضوع را بیان داشت و پرسید که کدام شانرا میخواهی؟

دختر جواب گفت: حسنعلی جعفر را!

_____________________


دشمن بشر

دو نفر در باره پول با هم گفتگو میکردند.

اولی گفت: پول، بزرگترین دشمن بشر است.

دومی گفت: پس هرچه دشمن داری ، بده به من و خود را از شرش خلاص کن!

 

______________________

معلم: محمود، چرا دیروز به مکتب نیامده بودی؟

محمود: مریض بودم صایب!

معلم: چرا دروغ میگویی؟ خودم تو را دیدم که بایسکل سواری میکردی!

محمود: بلی صایب، به دنبال داکتر میرفتم تا به خانه بیاید و مرا تداوی کند!

 

_____________________

 

معلم آشپزی از یک دختر پرسید:

اگر مهمان دفعتاً برسد و در منزل خوراک صحیحی نباشد. شما برایش چه پخته می کنید که هم خوب باشد و هم در پختن آن وقت زیادی تلف نشود؟

دختر. معصومانه و خونسرد جواب داد: چند دانه تخم گندیده....!

معلم: این را از کی آموختی؟

دختر: از پدرم!

معلم: پدرت چه کار میکند؟

دختر: هوتلی است!

_____________________

معلم : شما باید هر روز را روز امتحان فکر کنید.

شاگرد: یعنی می فرمایید هر روز نقل کنیم.

_____________________

(سه دیوانه)

اولی: می خواهم برابر ستاره ها پول داشته باشم.

دومی: من میخواهم برابر ریگهای بیابان پول داشته باشم.

سومی: من میخواهم شما بمیرید تا وارث شما باشم.

 

_____________________

پسری را پدرش شامل مکتب کرد. چند روز بعد پدرش پرسید : بچیم چیطور است مکتب خوشت آمد؟

پسرش گفت: پدر جان!  خوب است اما فکر می کنم که معلم صاحب ها چیزی را یاد ندارند.

پدرش پرسید: چطور؟ پسرجواب داد: مثلاً معلم صاحب حساب همیشه از من پرسان می کند که یک و یک چند می شود.

_____________________

یک شخص دهاتی سینما رفت، فلم جنایی و پولیسی بود. وقتی از سینما بیرون آمد یکی از دوستانش را دید، دوستش گفت: فلم را برایم تعریف کن.

دهاتی گفت: من دیگر چیزی نمی فهمم همیش دو نفر که روبرو می شدند یکدیگر را می کشتند  من مجبور بودم برای هر کدام یک فاتحه بخوانم آخر خسته شدم و هنوز فلم تمام نشده بود که سینما را ترک کردم.

_____________________

 

اولی : فردا امتحان چه داری؟

دومی: امتحان تاریخ دارم اما بسیار مشکل است.

اولی: چرا؟

دومی: معلم ما از چیز هایی پرسان میکندکه در آن وقت ما تولد هم نشده بودیم.

 

_____________________

 

(دو دیوانه)

اولی: پول جمع کرده ام که تمام زمین های دنیا را بخرم.

دومی: احتیاط کن! من هنوز تصمیم به فروختن آن نگرفته ام.

 

_____________________

 

نواسه: بی بی جان! ببخشی که عکس شما را بی اجازه از البوم گرفتم.

مادر کلان: چه کار داشتی؟

نواسه : میخواهم همصنفیهایم را بترسانم.

 

_____________________

 

شخصی به بهلول رسید و در میان جمعی از او پرسید:

شنیده ام طبیب شده ای؟ بهلول گفت: آری.

آن شخص گفت: آیا نسخه های تو، شفا بخش است؟

بهلول گفت: بحمداله تا حالا هیچ کس با نسخه های من جان سالم بدر نبرده است.

آن شخص گفت : مدتی است چشمم درد میکند، آقای بهلول ، بگو که چه چاره کنم؟

بهلول گفت: اتفاقاً یک ماه قبل ، من دندانم درد می کرد، رفتم دندانم را کندم و بحمداله دیگر درد نمیکند.

_____________________

 

بهلول در شب اول ماه وارد گورستان بغداد شد. پس از فاتحه خواندن و طلب رحمت برای مرده ها، چشمش به طبیبی افتاد که همدیگر را می شناختند.

بهلول پیش رفته دید که طبیب عبای خود را به سر کشیده به طوریکه هیچ کس او را نمی بیند.

بهلول به طبیب گفت: جناب طبیب!

چرا اینطور خودت را پوشانده ای، علت چیست؟

طبیب گفت: آقای بهلول، اگر راستش را میخواهی، من از این مرده هایی که درین قبرستان خوابیده اند، خجالت میکشم، چونکه همه یی اینها با نسخه های من دارفانی را وداع کرده اند.

_____________________